رفته بودم روی صندلی چوبی و داشتم ظرف آب پرنده ی تو قفس را بیرون می آوردم تا از آب تازه پرش کنم. همان بالا بود که دیدم با خودم دارم حرف می زنم. البته صدایش را فقط خودم می شنیدم: " هر چیزی وقتی داره، وقتی از وقتش بگذره، دیگه گذشته، دیگه شبیه بقیه نمی شه... " قبلش انگاری داشتم به عماد ِ " فروشنده " فکر می کردم. که آن هم نتیجه ی سوالی بود که چند ساعت پیش ترش از خودم پرسیده بودم که " چرا اصلا نقاشی؟! " و برای شما شاید اصلا مهم نباشد که چرا این سوال را از خودم پرسیده بودم. عماد هم معلم بود هم بازیگر تئاتر، زنش هم بازیگر بود، هر دو اهل هنر... کم و بیش زندگی خوبی داشتند... ت بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 332 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 11:24