بندباز

ساخت وبلاگ
  رفته بودم روی صندلی چوبی و داشتم ظرف آب پرنده ی تو قفس را بیرون می آوردم تا از آب تازه پرش کنم. همان بالا بود که دیدم با خودم دارم حرف می زنم. البته صدایش را فقط خودم می شنیدم: " هر چیزی وقتی داره، وقتی از وقتش بگذره، دیگه گذشته، دیگه شبیه بقیه نمی شه... " قبلش انگاری داشتم به عماد ِ " فروشنده " فکر می کردم. که آن هم نتیجه ی سوالی بود که چند ساعت پیش ترش از خودم پرسیده بودم که " چرا اصلا نقاشی؟! " و برای شما شاید اصلا مهم نباشد که چرا این سوال را از خودم پرسیده بودم. عماد هم معلم بود هم بازیگر تئاتر، زنش هم بازیگر بود، هر دو اهل هنر... کم و بیش زندگی خوبی داشتند... ت بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbandbazo بازدید : 332 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 11:24

  روزهای زیادی از آخرین نوشته ام در این وبلاگ نمی گذرد اما برای خودم انگاری یکماه گذشته است. به همان اندازه که این جا چیزی ننوشته ام، در دنیای واقعی هم کمتر حرف زده ام. اتفاق تازه ای که افتاده این است که حرف ها توی مغزم به نوشته بدل می شوند، جایی ثبت می شوند و بعد از یادم می روند. بی اینکه تقلایی برای ثبت کردنشان در جای دیگری انجام داده باشم.  پاییز آمده است و شنیدن صدای پیچ و تاب خوردن باد لابه لای شاخه های چنار، آدم را هوایی می کند. هوایی قدم زدن در پیاده روها، سربه هوا راه رفتن و لبخند زدن بی دلیل به عابران پیاده ای که از دیدن سربه هوایی تو خنده شان گرفته بندباز...
ما را در سایت بندباز دنبال می کنید

برچسب : داروی دردم تو داری در میان لام و ب, نویسنده : dbandbazo بازدید : 211 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 17:51